x تبلیغات
ابوالقاسم کریمی

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجایی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند.

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد. در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود. دوي ماراتن در تمام المپيك ها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك. اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش مي شود.

 كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند. نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آن ها 42 كيلومتر و 195 متر مسافت را دويده بودند. دوندگان همچنان با گام هاي بلند و منظم پيش مي رفتند. چقدر اين استقامت زيبا بود ...

 هر بيننده اي دلش مي خواست كه اين اندازه استقامت و توان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند. استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند. رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره ... چند قدمي جلوتر از بقيه بود. دونده ها تلاش مي كردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پايان را پاره كرد...

استاديوم سراپا تشويق شد. فلاش دوربين هاي خبرنگاران لحظه اي امان نمي داد و دونده هاي بعدي يكي يكي از خط پايان گذشتند و بعضي هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پايان چند قدم جلوتر از شدت خستگي روي زمين ولو شدند.

 اسامي و زمان هاي به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همين حال دوندگان ديگر از راه رسيدند و از خط پايان گذشتند...

 در طول مسابقه دوربين ها بارها نفراتي را نشان داد كه دويدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسير مسابقه بيرون آمدند. به نظر مي رسيد كه آخرين نفر هم از خط پايان رد شده است. داوران و مسوولين برگزاري مي روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پايان را جمع آوري كنند. جمعيت هم آرام آرام استاديوم را ترك مي كنند. اما...

بلند گوي استاديوم به داوران اعلام ميكند كه خط پايان را ترك نكنند. گزارش رسيده كه هنوز يك دونده ديگر باقي مانده. همه سر جاي خود برمي گردند و انتظار رسيدن نفر آخر را مي كشند. دوربين هاي مستقر در طول جاده تصوير او را به استاديوم مخابره ميكنند.

از روي شماره پيراهن او اسم او را مي يابند « جان استفن آكواري » است دونده سياه پوست اهل تانزانيا، كه ظاهرا برايش مشكلي پيش آمده، لنگ مي زد و پايش بانداژ شده بود. 20 كيلومتر تا خط پايان فاصله داشت و احتمال اين كه از ادامه مسير منصرف شود زياد بود. نفس نفس مي زد. احساس درد در چهره اش نمايان بود. لنگ لنگان و آرام مي آمد ولي دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را مي گيرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولي او با دست آنها را كنار مي زند و به راه خود ادامه مي دهد.

 داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پايان محل مسابقه را ترك كنند. جمعيت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتايج ترك نمي كند. جان هنوز مسير مسابقه را ترك نكرده و با جديت مسير را ادامه مي دهد. خبرنگاران بخش هاي مختلف وارد استاديوم شده اند و جمعيت هم به جاي اينكه كم شود زيادتر مي شود ...

 جان استفن با دست هاي گره كرده و دندان هاي به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوي خط پايان ادامه مي دهد او هنوز چند كيلومتري با خط پايان فاصله دارد آيا او مي تواند مسير را به پايان برساند؟ خورشيد در مكزيكوسيتي غروب مي كند و هوا رو به تاريكي مي رود.

بعد از گذشت مدتي طولاني، آخرين شركت كننده دوي ماراتن به استاديوم نزديك مي شود، با ورود او به استاديوم جمعيت از جا برمي خيزد. چند نفر در گوشه اي از استاديوم شروع به تشويق مي كنند و بعد انگار از آن نقطه موجي از كف زدن حركت مي كند و تمام استاديوم را فرا مي گيرد. نمي دانيد چه غوغايي برپا مي شود.

 40 يا 50 متر بيشتر تا خط پايان نمانده او نفس زنان مي ايستد و خم مي شود و دستش را روي ساق پاهايش مي گذارد، پلك هايش را فشار مي دهد نفس مي گيرد و دوباره با سرعت بيشتري شروع به حركت مي كند. شدت كف زدن جمعيت لحظه به لحظه بيشتر مي شود. خبرنگاران در خط پايان تجمع كرده اند. وقتي نفرات اول از خط پايان گذشتند، استاديوم اينقدر شور و هيجان نداشت. نزديك و نزديك تر ميشود و از خط پايان مي گذرد. خبرنگاران، به سوي او هجوم مي برند نور پي در پي فلاش ها استاديوم را روشن كرده است؛ انگار نه انگار كه ديگر شب شده بود. مربيان حوله اي بر دوشش مي اندازند. او كه ديگر توان ايستادن ندارد، مي افتد ...

 آن شب مكزيكوسيتي و شايد تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابيد. جهانيان از او درس بزرگي آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتيجه بود. او يك لحظه به اين فكر نكرد كه نفر آخر است. به اين فكر نكرد كه براي پيشگيري از تحمل نگاه تحقيرآميز ديگران به خاطر آخر بودن ميدان را خالي كند. او تصميم گرفته بود كه اين مسير را طي كند، اصالت تصميم او و استقامتش در اجراي تصميمش باعث شد تا جهانيان به ارزش جديدي توجه كنند ارزشي كه احترامي تحسين برانگيز به دنبال داشت.

 فرداي مسابقه مشخص شد كه جان از همان شروع مسابقه به زمين خورده و به شدت آسيب ديده است. او در پاسخگويي به سوال خبرنگاري كه پرسيده بود، چرا با آن وضع و در حالي كه نفر آخر بوديد از ادامه مسابقه منصرف نشديد؟ ابتدا فقط گفت: براي شما قابل درك نيست و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد: مردم كشورم مرا 5000 مايل تا مكزيكوسيتي نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پايان برسانم.

 داستان « جان استفن آكواري » از آن پس در ميان تمام ورزشكاران سينه به سينه نقل شد.

حالا آيا يادتان هست كه نفر اول برنده مدال طلاي همان مسابقه چه كسي بود ؟!!

يک اراده قوي بر همه چيز حتي بر زمان غالب مي آيد.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکويیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

 

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.


ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود، ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

 

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.

 

 

شعرگان

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كردباغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود.

روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد».

«بله، من كاملاً نابينا هستم!»

«پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟»

باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت:

«خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيستالبته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد».

«چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!»

« البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند».

مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم».

باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد:

«به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد».

 

برگرفته از كتاب

لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی لافلانت در واشینگتن دی سی شد (یکی از محله های ثروتمند در واشنگتن) و شروع به نواختن ویلون کرداین مرد در عرض 42 دقیقه، 6 قطعه از بهترین قطعات کلاسیک باخ را نواخت .از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.

 

یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.

 

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک 3 ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلون زن بود، به همراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.

 

در طول مدت 42 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. 20 نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و 32 دلار عاید ویلون زن شد. در حالی که به گفته ی همراهان ویولون زن در تمام این مدت 1079 نفر از کنار این نوازنده ی مشهور و برنده ی جایزه ی « گرمی » گذشتند.

 

وقتی که ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت (واقعیت این است که فقط یک نفر او را شناخت).

 

هیچکس نمی دانست که این ویلون زن همان «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است. هیچکس نفهمید که او همان کسی است که چند روز قبل کنسرتی اجرا کرده بود که تمام بلیط های آن از قبل پیش فروش شده بود.

 



دو روز بعد از دريافت جايزه ايووري فيشر توسط «جاشوا بل» روزنامه واشنگتن پست با چاپ گزارشي مفصل فاش كرد كه وقتي جاشوا بل بزرگ به صورت ناشناس در ايستگاه مترو نواخته، حتي نتوانسته توجه عده كوچكي را هم جلب كند.

 

روزنامه واشنگتن پست مي نويسد: بل مي خواست بي واسطه با ذائقه عمومي آشنا شود. و سوالي مهم : آيا مردم در صحنه اي پيش پا افتاده و در زماني نامناسب به زيبايي اهميت مي دهند؟ پاسخ البته منفی بود.

 

بل كه سالي تقريبا 120 كنسرت برگزار مي كند و بليت هايش كمتر از 100 دلار نيست به خبرگزاري رويترز مي گويد: كمي عصبي بودم و ناديده گرفته شدن، تجربه اي عجيب بود. عادت كرده بودم كه مردم براي شنيدن كارهايم پول بدهند و برايم كف بزنند. اين تجربه نگاهم را عوض كرد.

 

بل با همان ويولن دست سازش كه در 1713 توسط آنتونيو استراديواري ساخته شده در ايستگاه مترو برنامه اجرا كرد. او اعتراف مي كند: البته انتظار داشتم در آن ساعت مردم هنر را نپذيرند، اما شديدا دردآور بود وقتي سعي مي كردم زيباترين موسيقي ها را بنوازم و آنها بي خيال از كنارم رد مي شدند. ديدن اين صحنه ها برايم دشوار بود. من متوجه شدم كه مردم در حالت عادي به موسيقي كلاسيك بي توجه اند.

 

نتیجه ی مهمی که باید از این داستان گرفت این خواهد بود که اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری را داریم از دست می دهیم؟

 

 شعرگان

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 یکی از روزها،  پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند. همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند

وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !!





وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد 



اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود 



و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد، کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود ...



روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هر کدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند … !!!

.

.

.

حالا شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

 

کشيش سوار هواپيما شد. کنفرانسي تازه به پايان رسيده بود و او ميرفت تا در کنفرانس ديگري شرکت کند؛ ميرفت تا خلق خدا را هدايت کند و به سوي خدا بخواند و به رحمت الهي اميدوار سازد. در جاي خويش قرار گرفت.  اندکي گذشت، ابري آسمان را پوشانده بود، اما زياد جدي به نظر نميرسيد. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودي شروع خواهد شد.

 

هواپيما از زمين برخاست. اندکي بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمي بياسايند.  پاسي گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشيش در درياي انديشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها بايد گفت و چگونه بر مردم تأثير بايد گذاشت. ناگاه، چراغ بالاي سرش روشن شد: «کمربندها را ببنديد!»  همه با اکراه کمربندها را بستند؛ اما زياد موضوع را جدي نگرفتند.  اندکي بعد، صداي ظريفي از بلندگو به گوش رسيد، «از دادن نوشابه فعلاً معذوريم؛ طوفان در پيش است».

 

موجي از نگراني به دلها راه يافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثري ظاهر نشد، گويي همه مي‌کوشيدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمي گذشت و صداي ظريف ديگربار بلند شد، «با پوزش فعلاً غذا داده نمي‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد». نگراني، چون دريايي که بادي سهمگين به آن يورش برده باشد، از درون دل ها به چهره‌ها راه يافت و آثارش اندک اندک نمايان شد.

 

طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشيد، نعره رعد برخاست  و صداي موتورهاي هواپيما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشيش نيک نگريست؛ بعضي دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتي مرگبار بر تمام هواپيما سايه افکنده بود؛ طولي نکشيد که هواپيما همانند چوبپنبه بر روي دريايي خروشان بالا رفت و ديگر بار فرود افتاد، گويي هم‌اکنون به زمين برخورد ميکند و از هم متلاشي ميگردد. کشيش نيز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که براي گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هيچ باقي نماند؛ گويي حبابي بود که به نوک خارک ترکيده بود؛ پنداري خود کشيش هم به آنچه که مي‌خواست بگويد ايماني نداشت. سعي کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودي نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسيدن به مقصد و از خويش پرسان که آيا از اين سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟!

 

نگاهي به ديگران انداخت؛ نبود کسي که نگران نباشد و به گونهاي دست به دامن خدا نشده باشد.

ناگاه نگاهش به دخترکي افتاد خردسال؛ آرام و بيصدا نشسته بود و کتابش را مي‌خواند؛ يک پايش را جمع کرده، زير خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنياي او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود.

 

گاهي  چشمانش را ميبست، و سپس ميگشود و ديگربار به خواندن ادامه ميداد. پاهايش را دراز کرد، اندکي خود را کش و قوس داد، گويي ميخواهد خستگي سفر را از تن براند؛ ديگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشي زيبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.

 

هواپيما زير ضربات طوفان مبارزه ميکرد، گويي طوفان مشتهاي گره کرده ی خود را به بدنه هواپيما ميکوفت، يا ميخواست مسافران را که مشتاق زمين سفت و محکمي در زير پاي بودند، بترساند.  هواپيما را چون توپي به بالا پرتاب ميکرد و ديگربار فرود ميآورد.  اما اين همه در آن دخترک خردسال هيچ تأثيري نداشت، گويي در گهواره نشسته و آرام تکان ميخورد و در آن آرامش بيمانند به خواندن کتابش ادامه ميداد

 

کشيش ابداً نميتوانست باور کند؛ در جايي که هيچيک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه ميتوانست چنين ساکن و خاموش بماند و آرامش خويش حفظ کند بالاخره هواپيما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسيد، فرود آمد.

 

مسافران، گويي با فرار از هواپيما از طوفان ميگريزند، شتابان هواپيما را ترک کردند، اما کشيش همچنان بر جاي خويش نشست.  او ميخواست راز اين آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک.  کشيش به او نزديک شد و از طوفان سخن گفت و هواپيما که چون توپي روي امواج حرکت مي‌کرد.

سپس از آرامش او پرسيد و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهي نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!

 

دخترک به سادگي جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه ميبرد؛ اطمينان داشتم که هيچ نخواهد شد و او مرا در ميان اين طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بوديم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهري است.

جواب دخترک گويي آب سردي بود بر بدن کشيش؛ سخن از اطمينان گفتن و خود به آن ايمان داشتن؛ اين است راز آرامش و فراغت از اضطراب!!

 

 

نکته ها :خيلي از اوقات انواع طوفان ها ما را احاطه ميکند و به مبارزه ميطلبد. طوفانهاي ذهني، مالي، خانوادگي، و بسياري انواع ديگر که آسمان زندگي ما را تيره و تار ميسازد و هواپيماي حيات ما را دستخوش حرکات غير ارادي ميسازد، آنچنان که هيچ ارادهاي از خود نداريم و نميتوانيم کوچکترين تغييري در جهت حرکت طوفانها بدهيم.همه اينگونه اوقات را تجربه کردهايم؛ بياييد صادق باشيم و صادقانه اعتراف کنيم که در اين مواقع روي زمين سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روي هوا، در پهنه آسمان تيره و تار، به اين سوي و آن سوي پرتاب شويم، اما، به خاطر داشته باشيم، که پدر ما در آسمان است و خلباني هواپيما را به عهده دارد و با دست‌هاي آزموده و ماهر خويش آن را در پهنه بيکران زندگي هدايت ميکند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نيک ميداند و هواپيماي زندگي ما را از طوفانها خواهد رهانيد و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. پس نگران نباشيد و فقط به او اطمينان داشته باشيد

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 پادشاهی بود که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود. اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟ آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم. تلاش می کنم تا همسر و بچه هایم را شاد کنم. ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست. اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید چند کار انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد: 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولی واقعا 99 سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100  سکه نیست. فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد. اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند. آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند. او فقط تا حد توان کار می کرد. پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد. اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند. تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند. این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد. آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند.

حال آیا شما نیز عضو گروه 99 هستید؟!

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

شبی اوباما و همسرش تصمیم گرفتند که کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران قیمت نبود، بروندوقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند و آنها هم اجازه دادندو همسر اوباما به طور خصوصی با آن مرد صحبت کردبعد از آن اوباما از همسرش پرسید که چرا او این همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟ همسرش گفت که صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش دیوانه وار عاشق او بوده است… سپس اوباما گفت : اگر تو با او ازدواج می کردی اکنون صاحب این رستوران زیبا بودی.

همسر اوباما در پاسخ گفتاگر من با او ازدواج می کردم او الان رئیس جمهور بود.

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتمادربزرگ یک تیر و کمان به جانی داد که با آن بازی کندموقع بازی، جانی اشتباهاً تیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشتجانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزم ها پنهان کردوقتی سرش را بلند کرد فهمید که خواهرش همه چیز را دیده استاما به روی خودش نیاورد.

 

مادربزرگ به سالی گفت: «درشستن ظرف ها کمک می کنی؟» ولی سالی گفت: «مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک کند» و زیر لبی به جانی گفت: «اردک یادت هست؟» جانی ظرف ها را شست.

 

بعدازظهر آن روز پدربزرگ گفت که می خواهد بچه ها را به ماهی گیری ببرد، ولی مادربزرگ گفت: «متأسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم».

 

سالی لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید، چون جانی به من گفته است که می خواهد کمک کند.» و زیر لب به جانی گفت: «اردک یادت هست؟»

 

آن روز سالی به ماهی گیری رفت و جانی در تهیه شام کمک کرد.

 

چند روز به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود که علاوه بر کارهای خودش، کارهای سالی را هم انجام بدهد.

 

تا این که نتوانست تحمل کند و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز را اعتراف کرد.

 

مادربزرگ لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت: «عزیز دلم می دانم چه شد، من آن وقت پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدمچون خیلی دوستت دارم، همان موقع بخشیدمتفقط می خواستم ببینم تا کی می خواهی به سالی اجازه بدهی به خاطر یک اشتباه، تو را به خدمت خودش بگیرد

 


نکتهگذشته شما هرچه که باشد، هر کاری که کرده باشید، هر کاری که شیطان دائم آن را به رخ تان بکشد (دروغ، تقلب، ترس، عادت های بد، نفرت، عصبانیت، تلخی، ...) هرچه که باشد، باید بدانید که خدا پشت پنجره ایستاده و همه چیز را دیدههمه زندگی تان، همه کارهای تان را دیدهاو می خواهد شما بدانید که دوستت تان دارد و شما را بخشیده استفقط می خواهد بداند تا چه زمانی به شیطان اجازه می دهید به خاطر آن کارها شما را به خدمت بگیرد!

 

بهترین چیز درباره خدا این است که هر وقت از او طلب بخشش کنید، نه فقط می بخشد، بلکه فراموش هم می کندهمیشه بخاطر داشته باشید، خدا پشت پنجره ایستاده است.

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد