شعر لبخند شکسته/ابوالقاسم کریمی
گل زیبای لبخندم شکسته
می آید غم به سویم دسته دسته
اگر قلب شکسته می خری تو
خداوندا دل من هم شکسته
گل زیبای لبخندم شکسته
می آید غم به سویم دسته دسته
اگر قلب شکسته می خری تو
خداوندا دل من هم شکسته
کسی که عمر او در بند آه است
گذشته حال و فردایش سیاه است
او می فهمد دل یوسف وش من
چرا افتاده و در قعر چاه است
هوا دلگیر و مردم ، مردم آزار
دروغ و دزدی و بیکاری بسیار
جوانی یک چراغ نیمه سوز است
که میسوزد در این تالار غم بار
خدا، افتاده در گودال اشکم
همه خندان و من دنبال اشکم
تن ِ زخمی و خستم را بپوشان
هوا سرد است و من پامال اشکم
زمین در کاسه ای از خون گرفتار
بشر در پنجه ی بی رحم اجبار
ورق های کتاب سرخ تاریخ
نگین خوش تراش دستِ تکرار
دل انسان به حرص و کینه چرکین
کویر آلوده و دریاچه غمگین
مصیبت ها به دوشش دارد آن کس
که میخواهد جهان را بهتر از این
شبیه کشتی در هم شکسته
قطار زندگی از هم گسسته
غروب زخمی فصل زمستان
به دوش خسته ی کارون نشسته
در این شَهر کویری ابر خسته
کنارِ ماه پاییزی نشسته
گرفته غم گلوی نازکش را
نمیدانم دلش را کی ، شکسته
خزان در دفتر شعرم خزیده
لب خندان من را غم خریده
هوای سرد فردا های تاریک
به باغ سبز ایمانم رسیده